جرم عاشقانه

عشق...!

بچه ها میاید نظر بدید دیگه....

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1398برچسب:,ساعت 17:3 توسط boshra| |

آشتی شددددددددددددددددددددددددددییییییییییییییییییییییم

قفونه آبجیام بلللللللللللللم که دلشون نمیاد تنهام بزارررررررررررن

بوووووووووووس به جفتشوووووووووووووووون

یوهوووووووووووووو آشتی آشتی 5 شنبه میریم تو کشتی....یعنی کشتی نه، خونه ی ما

جونمی جووووووووووووون

نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 23:30 توسط boshra| |

 

روزهای انتظار

 

 

 

چه عاشقانه مرا می شکند...


و تو چه سرد از من عبور می کنی


یک شب مه گرفته


و حرفهایی تلخ ...


که از اعماق تنهایی بیرون می آید


دستم را بگیر ،من به بودن تو نیاز دارم


نیمه گمشده ام نیستی...


که با نیمه دیگر به جست و جویت برخیزم


که تو تمام گمشده منی ...


تمام گمشده من...!

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:40 توسط boshra| |

سلام...تو بودی؟...تو نبودی؟....چرا اومدی؟اومدی گفتی ببخشید؟؟؟

آخه خواهری مگه من میتونم نبخشمتون؟هان؟بعده اینهمه سال منو نشناختین؟عزیم تقصیرو گردن روزگار ننداز...ما خودمون سرنوشتمونو میسازیم...

خواهری جونم من هیچوقت شماهارو به دوستام نفروختم...همیشه و الان دارم دوستامو به شماها میفروشم مثل الان که کسیو که دوسش دارم دارم از دست میدم...

اما شماها...اشکال نداره...اگه منو فروختین...به سپیده،به مهران،به پریا یا به هرکسه دیگه هیچ اشکالی نداره...

اگه دوسم ندارین اگه از من بدتون میاد اشکال نداره...اما من همیشه و همیشه آبجی هامو دوست داشتمو دارم...با اینهمه اگه یه روز دلتون گرفت ناراحت بودین کمک خواستین گیر افتاده بودین یا هرچیزه دیگه من هستم...من هیچوقت آبجی هامو نمیفروشم...اگه کاری کردین بازم میگم من بودم....حتی اگه از هیچی خبر نداشته باشم...اینو مطمئن باشین...دختر بده من شدم لااقل ففقط من بد بمونم...واسه حواهرام دوستام که سهله جونمم میدم....

همیشه دوستتون داشتم دارم و خواهم داشت

مواظب همدیگه باشین...امیدوارم هرکی که جای منو گرفته باهاش خوشبخت شین و قدرتونو بدونه...شاید من قدرتونو ندونستم که به ابن زودی از دستتون دادم....

در خر صورت...آرزوتون آرزو منه....خدا منو ببخشه

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:25 توسط boshra| |

از بس درد کشیدم و خندیدم فکر کردند درد ندارم ضربه هارا محکم تر زدند

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 16:48 توسط boshra| |

 


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
"
تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمیدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:35 توسط boshra| |

سلان بچه ها...یعنی وبلاگه من انقد بده که نظرات کمه؟

در هر صورت...

میدونین...دلم گرفته...خیی بد...خیلی سخته خودتو فدای دیگران کنی اما باز اونا تورو نبینن

خیلی سخته بدونی تنها کسی که تو جمعتون قسمتونو نشکسته تویی و بازم تو تنهایی بمونی

خیلی سخته نتونی جلو خواسته ی عزیزترین کسات نه بگی اما باز اونا بگن...خودت خواستی...

خیلی سخته وقتی میبینی کسی غبار غم رو صورتشه دلت بشکنه ولی وقتی صدای زجه ههات عالمو پر کرده هیچکس نبینتت

خیلی سخته همیشه به دیگران بگی بخند اما لبخند خودت تلخو از سره اجبار باشه

خیلی سخته رابطه و دوستی آدمو واست مهم باشه و سعی در پایداریشون داشته باشی اما ازت متنفر باشنو بگن:تو فقط یه دو به هم زنی

من اینم بچه ها...ولی اما باز میگم:بیخیال من...بخندین....

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:6 توسط boshra| |

akhe chera?on ke dosam dasht...gonaahe man chie?

diruz besh zang zadam...bara avalin bar saram dad keshid...hanuz gosham az sedash sot mikeshe....

yani on dokhtare vaghean arzeshesh enghad bishtar az mane?

chera enghad azabam mide?....

khodaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaa

khojaei paaaaaaaaaas?

akhe cheraaaaaaaa

نوشته شده در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,ساعت 8:36 توسط boshra| |

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است.

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.


از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان.

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهیات است .

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن میسوزد

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست.

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم رباتی هست که قلب را به سوی خود می کشد.

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد.

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود.

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد میشود.

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر میگذارد

از خود عشق پرسیدم عشق چیست؟ گفت فقط یک نگاه

نوشته شده در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,ساعت 7:48 توسط boshra| |

تو زن شدی نه برای در حسرت ماندن یک بوسه
بلکه برای خلق بوسه ای از جنس ارامش.

تو زن نشدی که همخواب ادم های بیخواب شوی
زن شدی که برای خواب کسی رویا شوی.

تو زن نشدی که در تنهاییت حسرت اغوشی عاشقانه را داشته باشی
زن شدی تا اغوشی عاشقانه در تنهایی عشقت باشی.

تو زن شدی که برویانی و بپرورانی.عشق بورزی و همه عاشقت باشن

نوشته شده در یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:,ساعت 7:40 توسط boshra| |


Power By: LoxBlog.Com